روشاروشا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

روشای مامان و بابا خوش اومدی

بدون عنوان

  دلم میخواد هر خواننده ی بزرگواری که داره این متن رو می خونه با صدای بلند بگه آمین   خدایا هیچ پدر و مادری رو از نعمت داشتن فرزند بی نصیب نکن. خدای بزرگ و مهربون همه نی نیا در پناه تو و زیر سایه پدر و مادراشون سلامت و تندرست باشن. خدایا کمک کن که همه پدر و مادرا از نشستن، بلند شدن، غذا خوردن، حرف زدن و قدکشیدن نی نیاشون لذت ببرن. خدایا ممنونم که این نعمت رو به ما هم دادی...روشاجونم هر روز با کارای جدیدی که یاد می گیره مامانی و بابایی رو خوشحال می کنه ... امروز وقتی بابایی روشا رو برای بیرون رفتن آماده می کرد و عسل مامان طبق معمول ذوق زده شده بود  بیشتر از همیشه پا گرفت. روشای مامان 5 ماه 19 روزش...
4 اسفند 1392

بدون عنوان

ن فس مامان 3 روز مونده به اتمام 5 ماهگیت بردمت سر کار بابایی ، در حقیقت بابایی رو غافلگیر کردیم بابایی هم کلی خوشحال شد شما هم به محض دیدن بابایی اینقدر ذوق کردی که با حرکات پاهای خوشکلت (لگد زدن )شکم مامانو به درد آوردی.   دیروز وارد 6 ماه شدی قشنگ مامان،دختر خوب و مهربونم ، فدای چشمای خندونت بشم ، خوش اخلاق مامان که هر وقت از خواب بیدار میشی بلا استثنا خنده روی لبهاته (حتی اگه خودم بیدارت کنم...) دیروز که حمام بردمت بابایی غافلگیرمون کرد و چند تا عکس جیگر ازمون گرفت مرسی بابایی که همه جوره حواست به من و جوجو هست واااااای روشای مامان شانس آوردیم ازمون فیلم نگرفت چون حسابی توی حس بودم و داشتم واست شعر میخوند...
30 بهمن 1392

بدون عنوان

دختر خوبم الهی قربون اون چشمای مهربون و کنجکاوت برم که این جوری ظرف غذا رو دنبال می کنه الهی فدای اون دهن کوچکولوی بی دندونت برم که هنوز قاشق تو راهه بازش می کنی من و مامان جون مهری در حالیکه 18 روز به پایان 6 ماهگی نفس مامان مونده بود ، یه شیطنتی کردیم چند قاشق لعاب برنج دادیم عسل مامان نوش جان کرد وشما هم استقققققققبال کردیاااا آخ که بابایی نریمان مهربون چقدر ذوق دخملی رو می کرد ولی هر چند ثانیه یک بار تذکر می داد : یه کم تحمل کن تا چند روز دیگه که وقتش بشه ولی قول قول دیگه مامانی از این کارا نمی کنه     ...
13 بهمن 1392

بدون عنوان

روشای مامان این روزا خیلی کلافه ای عزیزم ، لثه های قشنگ و کوچولوت شروع به خارش کرده ، نفسم خوشحالم از اینکه داری بزرگ میشی و ناراحت از اینکه توی مسیر رشدت شاید یه خورده اذیت بشی... امید قشنگم طاقت اذیت شدنت رو ندارم... طول روز اینقدر کلافه ای که به شیر مامان پناه میاری و من مجبورم تمام روز بهت کمک کنم، از اونجایی که مامانی توی این شهر کسی رو نداره ، باید قید کارو بزنه و همه جوره تک وتنها از فرشته ی کوچیکش مراقبت کنه ، البته بابایی همیشه کنار مامانی هست و بهش کمک میکنه   دختر دوست داشتنی مامان و بابا امیدوارم بدون درد و اذیت مرواریدای قشنگت بیرون بیاد.
13 بهمن 1392

بدون عنوان

دختر نازنینم روشای مامان هر روز بزرگ و بزرگتر می شوی وچشمان نگران مادرانه ی من همچنان به دنبال توست... این روزها آنقدر بزرگ شدی که وقتی به چشمانت زل می زنم عمق احساست را  با تمام وجود حس می کنم ... کم کم باورم می شود که یک مادرم ،یک نگران ،یک عاشق ، یک خالق ...به امید روزی که تو هم طعم شیرین مادر بودن را بچشی و روزی همانند من به همسر بودنت ببالی و به مادر بودنت افتخار کنی.     ...
1 بهمن 1392

بدون عنوان

امروز تولد بابایی مهربون روشا خانم بود،بیست و یک آذر ماه نفس مامان و بابا 3 ماه بیست و دو روزشه خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به شما روشا خانم چون تا ساعت 11 بیدار بودی عشق مامان و بابا...   ...
1 بهمن 1392

بدون عنوان

دخترکم ، این روزها حال خوبی نداری... این آلودگی ، این سموم این هوا ریه های دخترم را می آزارد... عروسکم ، سکونت اجباری در این زیستگاه را به مادر و پدر ببخشای .
1 بهمن 1392