روشاروشا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

روشای مامان و بابا خوش اومدی

بدون عنوان

بعد از دو ماه من و روشا و بابایی رفتیم خونه مامان جون اینا و خاله میراد و مامان جون بابا جون رو از دلتنگی در آوردیم... بابایی مهربون هم واست از اونچا یه پیراهن خوشکل خرید     بعدشم مامان جون فهیمه واست یه شال گردن خوشکل بافت که شکوفه هاش عوض میشن که با همه ی لباسای قشنگت ست بشه خاله وداد هم واسه شال گردنت یه کلاه نانازی بافت وای که چقدر بهت میومد نفسم     وقتی که برگشتیم دیدیم مامان جون مهری هم واسه شما یه کلاه خوشکل بافته چه هدیه های قشنگی... مرسی بابایی نریمان مهربون مرسی مامان جون فهیمه ، مامان جون مهری مرسی خاله وداد   ...
1 بهمن 1392

بدون عنوان

دخمل مامان پس تو کی مو در میاری ی ی ی ؟؟؟ این هد بند رو واست درست کردم با امکانات خیلی کم... این گیره کوچولوها رو هم خاله میراد خریده واست ...
1 بهمن 1392

بدون عنوان

دختر خوبم یلدا بر تو مبارک همه ی وجودم امسال یلدا رو یه شب زودترکنار بابایی نریمان مهربون ،مامان جون مهری،بابا جون،خاله وداد،عمه ندا،پسر خاله رادوین،دختر عمه ژینا و شوهر عمه علی گرفتیم... کوچولوی من پارسال این موقع تازه وجود نازنینت توی وجود مامان شروع به رشد کرده بود...وبابایی مهربون واسه این روزا لحظه شماری می کرد... امشب تمام مدت بابایی با شما سرگرم بودوانگار هیچ جوره ازت سیر نمی شدبابایی عادت داره تو رو به خودش محکم می چسبونه و میگه :عشقم بیا توی دلم...بابایی بالاخره من یه روزی تو رو می خورم. نفس مامان امشب حدودا هر ده دقیقه یک بار سر بغل کردنت بلوایی به پا میشد... گرمای حضورت به همه  زندگی می بخشه اینم ی...
1 بهمن 1392

بدون عنوان

هدبندا رو خاله وداد خریده برای دختر گلم گیره ها رو هم خاله طاهره دوست گل مامانی و ژینا خانم خریدن... این گیره مشکیا هم اولین چیزی بود که هفته ی هجدهم بارداری به محض اینکه متوجه شدیم یه دخمل نانازی تو راه داریم ،از راه سونوگرافی با بابایی برای تک گل زندگیمون خریدیم...   ...
1 بهمن 1392

بدون عنوان

 امروز روشا جونم 4 ماه و 18 روزشه نازنینم ، برای بار دوم بدون کمک مامانی نشستی البته یه کوچولو بالشتکا بهت کمک کردن... دوست دارم دختر خوبم...   ...
1 بهمن 1392

بدون عنوان

اینم نفس مامانی در حال تماشای تلویزیون با بابایی خوراکشم مثل بابایی فوتبال و اخبار ورزشیه الهی قربونت برم که توی هر حالتی کنار بابایی مهربون آرومی چقدرم که خودتو واسه بابایی لوس می کنی     ...
1 بهمن 1392

بدون عنوان

همگی با هم رفتیم شمال ..دایی جواد و دختر دایی دیبا هم بودن،زن دایی مونس هم عضو جدید خانواده حضور داشت دیبا متعجب بود که روزی چند وعده شیر می خوری...!!! زن دایی هم تو رو فرشته کوچولو صدا می کرد.   ...
27 آذر 1392